*/

Monday, August 11, 2008

محمود درویش درگذشت

بايستی اين چنين از عرش اعلی فرو مي­افتاديم و دستان به خون خويش آلوده را مي­ديديم، تا دريابيم که بر خلاف باور موهوم، هرگزفرشته نبوده ­ايم؟

و هم بايستی بدين گونه در برابر همگان سراپا برهنه مي­شديم تا حقيقت نهانمان در پرده نماند؟

چه دروغ مي­گفتيم، که خويشتن را از سرشتی ويژه مي­پنداشتيم. خودفريبی، پليدتر از ديگرفريبی ست

مهربانی با آن که نفرت مي­ورزد و قساوت با آن که دوستت دارد ـ پستي متعال و کبر کودکانه

!ای گذشته! هرچند از تو دور می­شويم اما عوض نمی­شويم

ای آينده! از ما مپرس که کيستيم؟

از من چه می­خواهيد؟ ما نيز خود را نمی­شناسيم

ای امروز، قدری تحملمان کن، که جز سايه سنگين رهگذری بيش نيستيم

!هويت يعنی که ارثی بجا گذاری. نه ميراث برداری! کشفی کنی! نه آنکه به ياد آری

يعنی که بشکني آن آينه زشت را، وقتی تصويرموهوم و پر تکبر تو در آن، وسوسه ­ات مي­کند

...ايمان آورد، تشويق شد، قاتل مادر شد، که اين همه شگفتی ها و تازگی ها را به او می­داد

آخر، دختر سربازی که او را مؤاخذه مي­کرد با نشان دادن پستان های خود پرسيده بود آيا مادرش از اين ها دارد؟

اگر شرم از خود و ترس از اين آدم ها نبود به غزه سفر مي­کردم. بي آنکه راه خانه اين ابوسفيان تازه را بدانم يا اين پيغمبر نو ظهور را بشناسم

اگر محمد خاتم ­الانبيا نبود، اين جا هر دار و دسته­ای را پيغمبری و هر صحابه را لشکری بود

!شگفتا خاطره ـ شکست ـ ژوئن در چهلمين سال آن

،اگرچه ديگر کسی نمی­يابيم تا مارا شکست دهد. غم نيست

اين بار ما به دست خود در هم مي­شکنيم تا طعم آن خاطره نزدايد

!هرچه چشمانم رابکاوی، نگاهم را نمی­يابی. فضاحت فاجعه آن را ربوده است

قلبم با من نيست. با هيچ کس نيست. از من بريده است، بی آنکه سنگ شده باشد

اين کيست که بر جنازه قرباني اش هلهله مي­کند؟ با او برادرست. اللـه اکبر...کافر است. خدا را در شمايل او مي­بيند. کوچکتر از موجود انسانی، همزاد و همگن

سرمست زندانبانی موروثی، لبخند پيروزی را از عدسی دوربين می­دزدد، زندانبان

اما برق سعادت را در چشمانش پنهان نمی­تواند کرد

شايد اين سناريوی شتابزده ، از سطح بازيگرانش سنگين تر است

ما فلسطينيان را حاجت هيچ گل نرگسی نيست

با آنکه ريشه مصدری يگانه­اي دارند، تا فرق بين جامع و جامعه، مسجد و دانشگاه را نشناسيم، نيازمان به دولت نيست... تا کار بر اين منوال است

تابلوی بزرگي بر دروازه يک کلوب شبانه: مقدم ستيزه ­جويان فلسطينی را گرامی می­داريم .... ورود آزاد است... شرابمان ... مست نمی­کند

حتی نمي­توانم از حق کارکردن برای خود دم بزنم ... يک واکسي دوره ­گرد در شهرهای تبعيد. مشتريان حق دارند مرا به دزديدن کفش هاشان متهم کنند

اين را يک استاد دانشگاه به من می­گفت

من و بيگانه در برابر عموزاده ­ام. با عموزاده عليه برادرم. من و نيايم عليه خودم. اين نخستين درس کلاس هاي آموزش و پرورش در مملکت دخمه ­های تاريک است

چه کسی حق دارد اول از همه به بهشت درآيد؟

آن که با شليک دشمن کشته شد، يا آن که به تير برادر؟

در ميان فقيهان کسانی می­گويند: گاهی دشمن، زاده ­اي از مادر تست

خشمم از بنياد­گرايان نيست. اين مؤمنان را آداب و رسومي ويژه خويش است. خشم من از اين عرفي­ها و و ياران ملحد آنان است، که جز به دين يکتای مطلق خود ايمان ندارند

کسي از من پرسيد: آيا گرسنه مي­تواند مدافع خانه ­ای باشد که صاحب آن، برای تعطيلات تابستانی در سواحل ريو يا پاريس و ايتاليا...، فرقي نمی­کند کدامش... ، به سر می­برد؟

مي گويم: نمي­تواند

و می­پرسیدم: آيا من + تو برابر با ۲ است؟

می گويم: تو + تو از ۱ کمتريد.

از هويتم، که همچنان درحال تدوين است، شرمنده نيستم. اما

برای برخی از آنچه در "مقدمه ابن خلدون" آمده، احساس شرم مي­کنم

!از اين پس، ديگر خودت نيستی

برگردان حماد شيباني

ژوئن ۲۰۰۷


آدمداد

Labels: