*/

Thursday, May 18, 2006


بر این سال صد چارده بر شده ست


« به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
هزار آفرین باد بر کردگار
کزو بود نیک و بد روزگار
دریغا که از گردش آسمان
پژوهنده مردم شده بدگمان
گنهکارتر در زمانه منم
ازیرا گرفتار آهرمنم
که این خانه از جان و دانش تهیست
نه هنگام فیروزی و فرهیست
دریغ آن سر و تاج و آن تخت و داد
دریغ آن بزرگی و فر و نژاد
بر ایرانیان زار گریان شدیم
ز ساسانیان نیز بریان شدیم »
بر این سال صد چارده بر شده ست
کژی با بزرگی برابر شده ست
فرود آمده دیو و دند (ابله) و دنی
« چه بسیار با کیش آهرمنی
همه تخت و منبر برابر شده ست
همه نام بوبکر و عمر شده ست
تبه گشته آن رنجهای دراز
شده ناسزا شاه گردن فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه کهتران راست بهر
چو روز اندر آید به روز دراز
نشیب دراز است پیش فراز
بپوشند از ایشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
ز پیشی و بیشی ندارند هوش
خورش نان کشکین و پشمینه پوش
نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
برنجد یکی ، دیگری بر خورد
به داد و به بخشش کسی ننگرد
شب آید یکی چشم رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
ستاننده روز و شب دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شده کژی و کاستی
پیاده شده مردم جنگجوی
سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی
کشاورز جنگی شده بی هنر
نژاد و بزرگی نیاید به بر
رباید همی این از آن، آن از این
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهانی بتر ز آشکارا شده ست
دل شاهشان سنگ خارا شده ست
بداندیش گشته پسر بر پدر
پدر همچنین بر پسر چاره گر
شده بنده بی هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به ایران نمانده کسی را وفا
روان و زبانها شده پر جفا
از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آمده از میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشند از این تا که آید به دام
چنان فاش گشته غم و رنج و شور
که رامش به هنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار از زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
از این داستان سالیان بگذرد
کسی سوی آزادگان ننگرد
بریزند خون از پی خواسته
شده روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و روی زرد
دهان خشک و لبها شده لاژورد
که تا من به گیتی شدم از میان
چنین تیره بد بخت ایرانیان
چنین بی وفا گشت گردان سپهر
دژم گشت و از ما ببرید مهر »
دریغا که بهرم ز چرخ بلند
همیدون دل خون و بخت نژند
در این روزگاران بی فر و رای
به بار آمدم من به ایران سرای
کنام پلنگان ایران زمین
شده شهر دیوان افعی جبین
چو از جان و دانش سخن گفتمی
ز بیداد دیوان برآشفتمی
چو گفتم که دانش ز دین برتر است
ره رستگاری همه در سر است
تو را جان و دانش رهاند درست
ز راه ریا بایدت دست شست
برآشفته شد خواب دیوان دون
تنوره زنان دیدگان پر ز خون
همیدون بگفتند رایش کژ است
دو چشم و دو دستش بباید ببست
به آیین ما بخردی کافری است
خردپروری چرم آهنگری است
بباید ورا پیش ضحاک برد
سرش را به دست خورشگر سپرد
که شاید گزینش کند بهر چاشت
ز افکار باطل به سر هرچه داشت
جزینش نباشد دگر چاره ای
مگر ترک ایران چو آواره ای
چنین بد که من چون هزاران دگر
کشیدم از این دار و در بال و پر
از ایران برفتم به کردار گرد
پر از خون دل و لب پر از باد سرد


غافل

Labels: