*/

Thursday, August 24, 2006

طولاني ترين نقاشي جهان

اولا، صرف نظر از هر فکري كه پشت اين برنامه مي خواد باشه، بالاخره يکي تو ايران پيدا شد جواب نقاشي رو با نقاشي بده.

دوما لابلاي سطور اين متن مطلبي هست که درد ما ايرانيهاست يا بهتر بگم درد من و خيليا مثل منه:

- '"متاسفانه نقص آموزش هنر در مدارس کشور اينجا مشخص می شود. در دوران دبستان و راهنمايی به جای پرورش خلاقيت بچه ها، نقاشی از روی مدل به آنها آموزش داده می شود. ذهن اغلب بچه های ما ذهنی پيرو است و ايده ندارد زيرا ايده پردازی را فرانگرفته. از بچه ها درباره انسانی نورانی که کشيده اند، می پرسم. جوابی ندارند که بدهند. اصلا نمی دانند او کيست و نماد چيست. اين آدم های نورانی حاصل دخالت والدين هستند".'

- 'نقاشی از روی مدل، رونق بيشتری دارد. مهدی، سجاده ای از مخمل سياه را که تصويری از مسجد النبی بر آن نقش بسته در دست دارد و با دست ديگر مشغول کپی برداری از روی آن است.
"چرا از روی نمونه نقاشی می کنی؟" "اينطوری تميزتر در می آيد." "هرقدر هم تميز باشد ديگر نقاشی تو نيست، اينهمه موضوع يکی را انتخاب کن."'!

- 'ياسمن و دوستانش، جزو معدود نقاشان جوانی هستند که فضای خياليشان را تصوير کرده اند.'!

- 'پدرها و مادرها مشتاق تر از بچه ها، پاک کن به دست، اشتباه فرزندان را رفع و رجوع می کنند.'!!!

- 'مسعود شريفی، مدير اين مرکز فرهنگی می گويد: "قصد داريم پيام بچه های ايرانی که دنيا را به صلح، برادری و برابری دعوت می کنند، به گوش جهانيان برسانيم."'!!!!!!

آدمداد

Wednesday, August 16, 2006


دخترک


دخترک روی زمین در غلتید
اشک در حلقه چشمش پیچید
دستهایش پر خون شد و ز درد
قصه سخت ترین رنج جهان را نالید

زیر لب زمزمه ای کرد پریش
که از آن دورترین
گوییا شورترین قافیه بود

سوی او رفتم پیش
گفتمش با تردید
«کمکی می خواهید؟»
و جوابی آمد
پر بهت و تشویش
که «سپاس»
که «درود»

دستمالی که به همراهم بود
سوی او بگرفتم
نوری از چشم سیاهش تابید
سرخی رخسارش
رنگ بگرفت کبود

دستهایش لرزید
هدیه ام را بگرفت
و به زخمش مالید

نغمه گنگ سپاس
ریخت از دیدارش
شادی یک لبخند
از نگاهش بارید

و من آن شادترین
که سرانجام کسی
در جهانی که همه تنهایی است
قصه نیکی بی پرسش ما را فهمید

چند گامی چو از او دور شدم
حیرت آلوده بسی دانستم
که چرا زمزمه آن دختر
به دلم شورترین قافیه بود
دخترک دوست نبود
عرب بادیه بود


غافل

Labels:

Tuesday, August 15, 2006


می


گفت ... که حرام است می
آتش سوزنده به کام است می
پرده دری بی خبری غافلی
جرم جلی جهل تمام است می
هر که خورد جایگهش دوزخ است
در دل صد فتنه مقام است می
وان دگر از گوشه میخانه دوش
گفت که نوشید قوام است می
آنکه به اندازه خورد نوش نوش
اجر ز حد وقت صیام است می
واعظ آلوده ما خورد مست
رفت ز اندیشه که دام است می
جهل همان چون خبر از حد نداشت
حد بزد او هر که به جام است می
پرده درید و همه عالم بسوخت
گفت ولی جهل و ظلام است می
شر و بدی کز دل مذهب بخاست
در همه تاریخ غلام است می
ام خباﺌث ز خرد رفتن است
صافی و پاکی همه نام است می
تا نشود بی خبری مست می
می نزند دم که حرام است می


غافل

Labels:

Monday, August 14, 2006


نامردمی


گفت با من آیت اللهی عظیم
ختم گمراهان کج اندیشی رجیم
فعل تو چون فعل آن دیوانه است
کو به اسفل سافلینش خانه است
در اتاقی تنگ و تاریک و سیاه
کز میان هرگز نیابی راه و چاه
چشم بندی دیدگانش بسته است
برقعی بر سر بدون پای و دست
گربه ای را جوید او در آن اتاق
کو نباشد در اتاق از اتفاق
گفتمش یا شیخ رایت راست بود
هرچه گفتی بی کم و بی کاست بود
لیک دانی فعل تو چونان بود
جمله ای بر آنچه گفتی آن بود
فعل تو چون فعل آن دیوانه است
کو به اسفل سافلینش خانه است
در اتاقی تنگ و تاریک و سیاه
کز میان هرگز نیابی راه و چاه
چشم بندی دیدگانش بسته است
برقعی بر سر بدون پای و دست
گربه ای را جوید او در آن اتاق
کو نباشد در اتاق از اتفاق
حالیا فریاد آرد آن فلان
یافتم من گربه را ای غافلان
گربه را جویی و گویی غافلی
نیست اینجا آنکه او را ساﺌلی
هیچکس از راز حق آگه نبد
آنکه شد از عالم خاکی بشد
تو اناالحق را به کرنا کرده ای
چون تامل در میان ناکرده ای
«هرکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند»
الغرض لاف اولوالامری زدن
یا ولایت داشتن بر انجمن
بی دلی بی دانشی بی مایگی است
بدسرشتی بدکنشتی سفلگی است
پای ما دنیاییان چوبین بود
ره سپاریم ار چه بی تمکین بود
آن امانت کو به بالا جسته ای
در نهاد خود بجو ای مدعی
در نهاد ما نهاده عقل و قلب
در حقیقت کی توانی کرد قلب
تو به قعر جهل منزل کرده ای
توبه از اندیشه و دل کرده ای
راه عرفان راه بی عاری نی است
وز دروغ و مصلحت خود خالی است
گر به راهی این چنین خواهی شدن
خود شکستن بایدت ای پر سخن
پای کش در راه و پشت سر مبین
عقل و دل را پیشه کن نی فقه و دین
آتش پرهیزگاری برفروز
اعتقادات شریعت را بسوز
ما نه مهجوریم نه اهل صغار
چون تویی بر ما ندارد اختیار
دین تو آنگاه برپا می شود
که انجمن بی سر به آغل می رود
این که گویی زرخریدی بردگی است
خود کنیزی خود غلامی بندگی است
برده داری بد همانا کافری
ای دو صد لعنت به شرع سامری
یک چنین دینی بدین شرح شقی
بدتر است از شرک و کفر و زندقی
من به دین بد نمی گردم دمی
... به از نامردمی


«در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هرکسی بر حسب فهم گمانی دارد»


غافل

Labels: