*/

Tuesday, June 27, 2006

انرژي هسته اي

يانوش يه نويسنده آلمانيه که براي بچه ها کتاب مينويسه. من قصه هاشو خيلي دوست دارم چون كه تو اونا به دنيا از يه دريچه ديگه نگاه ميکنه. يکي از اون قصه ها كه همه بچه هاي بالاي بيست سال بايد بخونن اينه:

"يه جوجه بود و يه مامان جوجه که بالاي يه درخت زندگي مي كردن. جوجه خيلي سر به راه بود و هرچي که مامان جوجه براش مياورد ميخورد تا بزرگ بشه و پرواز کنه. روزي از روزها مامان جوجه به جوجه گفت: امروز روزي كه تو بايد پرواز کردن رو ياد بگيري و جوجه رو سر يه شاخه بلند برد. جوجه از اون بالا به پايين نگاه کرد و گفت: مامان جوجه اين شاخه خيلي بلنده و من يه کمي ميترسم. ميشه چند روزي صبر کنيم و بعدا اين کارو بکنيم. مامان جوجه گفت: نه عزيزم ما همه اولش ميترسيم ولي بايد حتما پرواز ياد بگيريم و جوجه رو با بالاش رو به پايين هل داد. و... جوجه از اون بالا افتاد و مرد. نتيجه اخلاقي كه از اين داستان ميگيريم اينه که بعضي موقعها حق با بزرگترها نيست."

آدمداد

Monday, June 12, 2006

اشتباه

ديروز باختيم. بر فرصتهاي از دست رفته گريستيم و به زمين و زمان ناسزا گفتيم.
مکزيک تيمي نبود كه ما را شكست بدهد. اين خودمان بوديم که خودمان را شكست داديم. بيست سي سالي هست که همينجوري ميبازيم. در حالي که کاملا بر حريف برتري داريم عقب ميکشيم و دست به دفاع ميزنيم. ميترسيم . ميترسيم که اشتباه بکنيم و اين اشتباهي است که هميشه مي كنيم. هميشه. و يادمان مي رود که:
آدمي که اشتباه نميکند کسي است که هيچ کاري نميکند. اشتباه جبران ناپزير اصرار بر اشتباه است.

آدمداد