نامه به فرزند - دکتر خانلری
فرزند من
دمی چند بیش نیست که در آغوش من خفتهای و من به نرمی سرت را بر بالین گذاشتهام و آرام از کنارت برخاستهام و اکنون به تو نامه مینویسم. شاید هر که از این کار آگاه شود عجب کند، زیرا نامه و پیام آنگاه به کار میآید که میان دو تن فاصله باشد و من و تو در کنار همیم.
اما آنچه مرا به نامه نوشتن وا میدارد، بعد مکان نیست بلکه فاصله زمان است. اکنون تو کوچکتر از آنی که بتوانم آنچه میخواهم با تو بگویم. سالهای دراز باید بگذرد تا تو گفتههای مرا دریابی. شاید روزی این نوشته را برداری و به کنجی بروی، بخوانی و درباره آن اندیشه کنی.
من اکنون آن روز را از پشت غبار زمان به ابهام میبینم. سالهای دراز گذشته است. نمیدانم که وضع روزگار بهتر از امروز است یا نیست. اکنون که این نامه را مینویسم، زمانه آبستن حادثههاست. شاید دنیا زیر و رو شود و همهچیز دیگرگون گردد. این نیز ممکن است که باز زمانی روزگار چنین بماند. من نیز مانند هر پدری آرزو دارم که دوران جوانی تو به خوشی بگذرد. اما جوانی بر من خوش نگذشته است و امید ندارم که روزگار تو بهتر باشد. دوران ما عصر ننگ و فساد است و هنوز نشانهای پیدا نیست که آینده جز این باشد.آخر سال نکو را از بهار آن میتوان شناخت. سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود و میترسم که سرنوشت تو نیز همین باشد.
شاید بر من عیب بگیری که چرا دل از وطن برنداشته و تو را به دیار دیگر نبردهام تا در آنجا با خاطری آسودهتر به سر ببری. شاید مرا به بیهمتی متصف کنی. راستی آنست که این عظمت بارها از خاطرم گذشته است. اما من و تو از آن نهالها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک خود برکنیم و در آب و هوایی دیگر نمود کنیم. پدران تو تا آنجا که خبر دارم همه با کتاب و قلم سروکار داشتند. یعنی از آن طایفه بودند که مامورند میراث ذوق و اندیشه گذشتگان را به آیندگان بسپارند. جان و دل چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به زمین خود بسته است. از این همه تعلق گسستن کار آسانی نیست. اما شاید ماندن من سببی دیگر نیز داشته است.
دشمن من که دیو فساد است در این خانه مسکن دارد. من با او بسیار کوشیدهام. همه خوشیهای زندگیام بر سر این پیکار رفته است. او بارها از در آشتی در آمده و لبخندزنان در گوشام گفته است، بیا، بیا که در این سفره آنچه خواهی هست. اما من چگونه میتوانستم دل از کین او خالی کنم؟ چگونه میتوانستم دعوتش را بپذیرم؟ آنچه میخواستم آن بود که او نباشد.
این که تو را به دیاری دیگر نبردهام از آن جهت بود که از تو چشم امیدی داشتم. میخواستم که کین مرا از این دشمن بخواهی. کین من کین همه بستگان من و هموطنان من است. کین ایران است. خلاف مردی دانستم که میدان را خالی کنم و از دشمن بگریزم. شاید تو نیرومندتر از من باشی و در این پیکار بیشتر کامیاب شوی. اکنون که اینجا ماندهایم و سرنوشت ما این است باید در فکر حال و آینده خود باشیم.
میدانی که کشور ما روزگاری قدرتی و شوکتی داشت. امروز از آن قدرت و شوکت نشانی نیست. ملتی کوچکیم و در سرزمینی پهناور پراکندهایم. در این زمانه کشورهای عظیم هست که ما در ثروت و قدرت با آنها برابری نمیتوانیم کرد. امروز ثروت هر ملتی حاصل پیشرفت صنعت اوست و قدرت نظامی نیز علاوه بر کثرت عدد با صنعت ارتباط دارد. عدت و آلت ما در جهان امروز برای کسب قدرت کافی نیست و هرچه از دلاوری پدران خود یاد کنیم و خود را دلیر سازیم با حریفانی چنان قوی پنجه، که اکنون هستند، کاری از پیش نمیتوانیم برد.
این نکته را از روی نومیدی نمیگویم و هرگز یاس در دل من راه نیافته است. نیروی خود را سنجیدن و ضعف و قدرت خود را دانستن از نومیدی نیست. دنیای امروز پر از حریفان زورمند است که با هم دست و گریبانند. ما زوری نداریم که با ایشان به درافتیم و اگر بتوانیم، بهتر از آن چیزی نیست که کناری بگیریم و تماشا کنیم. اما یقین ندارم که این کار میسر باشد. حریفانی که بر هم میتازند و هر گوهر یا کلوخی که به دستشان بیاید بر سر هم میکوبند و دیگر از او نمیپرسند که به این سرنوشت راضی هست یا نیست.
در این وضع شاید بهتر آن بود که قدرتی کسب کنیم تا آنقدر که بتوانیم حریم خود را از دستبرد حریفان نگه داریم و نگذاریم که ما را آلتی بشامرند و در راه مقصود خویش به کار برند. اما کسب این قدرت مجالی میخواهد و معلوم نیست که زمانه آشفته چنین مجالی به ما بدهد. پس اگر نمیخواهیم یکباره نابود شویم باید در پی آن باشیم که برای خود شان و اعتباری جز از راه قدرت مادی به دست بیاوریم که دیگران به ملاحظه آن ما را به چشم اعتنا بنگرند و جانب ما را مراعات کنند و اگر انقلاب زمانه ما را به ورطه نابودی کشید، باری آیندگان نگویند که این مردم لایق و سزاوار چنین سرنوشتی بودند. این شان و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نمیتوان کرد.
ملتی که رو به انقراض میرود نخست به دانش و فضیلت بیاعتنا میشود. به این سبب برای مردم امروز باید دلیل و شاهد آورد تا بدانند که ارزش ادب و دانش چیست. اما پدران ما این نکته خوب میدانستند و تو میدانی که اگر ایران در کشاکش روزگار تاکنون بجا مانده و قدر و آبرویی دارد، سببش جز قدر ادب و هنر آن نبوده است. جنگها و پیروزیها اثری کوتاه دارد. آثار هر پیروزی تا وقتی دوام مییابد که شکستی در پی آن نیامده است. اما پیروزی معنوی است که میتواند شکست نظامی را جبران کند. تاریخ گذشته ما سراسر برای این معنی مثال و دلیل است. ولی در تاریخ ملتهای دیگر نیز شاهد و برهان بسیار میتوان یافت.
کشور فرانسه پس از شکست ناپلئون سوم، در سال 1870، مقام دولت مقتدر درجه اول را از دست داده بود و آنچه بعد از این تاریخ موجب شد که باز آن کشور ، مقام مهمی در جهان داشته باشد، دیگر قدرت سردارانش نبود، بلکه هنر نویسندگان و نقاشان او بود. ما نیز امروز باید در پی آن باشیم که چنین نیرویی برای خود بدست بیاوریم. گذشتگان ما در این راه آنقدر کوشیدند که برای ما آبرو و احترامی بزرگ فراهم کردند. بقای ما تاکنون مدیون و مرهون کوشش آن بزرگواران است.
امروز ما از آن پدران نشانی نداریم. آنچه را ایشان بزرگ داشتند ما به مسخره و بازی گرفتهایم. دیو فساد در گوش ما افسانه و افسون میخواند. کسانی که دستگاه کشور ما را میگردانند، جز در اندیشه انباشتن کیسه خود نیستند. دیگران نیز از ایشان سرمشق میگیرند و پیروی میکنند. اگر وضع چنین بماند، هیچ لازم نیست که حادثهای عظیم ریشه وجود ما را برکند. ما خود به آغوش فنا میشتابیم.
اما اگر هنوز امیدی هست، آنست که جوانان ما همه یکباره به فساد تن در ندادهاند. هنوز برق آرزو در چشم ایشان میدرخشد. آرزوی آن که بمانند و سرافراز باشند. تا چنین شوری در دلها هست، همه بدیها را سهل میتوان گرفت. آینده به دست ایشان است و من آرزو دارم که فردا تو هم در صف این کسان درآیی. یعنی در صف کسانی که به قدر و شان خود پی بردهاند. میدانند که اگر برای ایران آبرو نماند، خود نیز آبرو نخواهند داشت. میدانند که برای کسب این شرف، کوشش باید کرد و رنج باید برد. آرزوی من این است که تو هم در این کوشش و رنج شریک باشی. مردانه بکوشی و با این دشمن درون که فساد است به جنگ برخیزی. اگر در این پیکار پیروز شدی، دشمن بیرون کاری از پیش نخواهد برد و گیرم که بر ما بتازد و کار ما را بسازد. آری اینقدر بکوشیم که پس از ما نگویند که مشتی مردم پست و فرومایه بودند و به ماندن، نمیارزیدند.
زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ
آخر کم از آنکه دست و پایی بزنیم
اسفند 1330
پرویز ناتل خانلری××
-------------------------------------------
این نامه را دکتر خانلری خطاب فرزندش آرمان انشا کرد و گرچه نامه خطاب به وی بود، آرمان هرگز فرصت خواندش را نیافت زیرا که در هشت سالگی درگذشت.
اما این نامه تنها خطاب به آرمان نیست. مخاطب آن همه فرزندان این ملت و کشور هستند از جانب فردی که دل در گروی عشق میهن و فرهنگ و زبان و ادبیات ایران داشت. خانلری شان و اعتبار یک ملت را بیش از هرچیز در کسب دانش و ادب میدانست و هشدار میداد که اگر ملت ما نمیخواهد که نابود شود، باید شان و اعتباری جز از راه قدرت مادی به دست بیاورد.
خانلری 55 سال قبل از خطری یاد میکند که اکنون قویتر از گذشته بر فراز این ملت سایه افکنده است. دیو فساد قدرمندتر و بیرحمتر از هر زمان دیگری است و عده قلیلتری از مردان و زنان این مرز و بوم کمر همت به نبودی آن بستهاند و در این میانه ادب و فضل و دانش ضعیفتر و رنجورتر از هر زمان دیگری در تاریخ این ملک به نظر میرسد.
گویی دیگر به پیروزی در پیکار با فساد امیدی نمانده است. ترسم از آنست که گر بر ما بتازند و کار ما بسازند، آنقدر نکوشیده باشیم که پس از ما نگویند مشتی مردم پست و فرومایه بودند و به ماندن نمیارزیدند.
×× پی.نوشت: دکتر پرویز ناتل خانلری در سال 1292 در تهران زاده شد. تحصیلات خود را درجه دکترای زبان ادبیات فارسی در تهران گذراند. خانلری در طول زندگی خود زمانی وزیر آموزش و پرورش کشور، وزیر کشور، استاد دانشگاه و عضو فرهنگستان زبان ایران بود. چندی سناتور بود و چندی هم مدیرعامل بنیاد فرهنگ ایران شد. جز اینها، پژوهشگر، نویسنده و شاعری است دارای آثار فراوان که به فرهنگ کشور ما خدمات ارزندهای کرده است. به زبانهای روسی، انگلیسی و فرانسوی آشنایی کامل داشت. سخنور و مترجمی زبردست بود و مجله ادبی سخن نیز به دست توانای او منتشر میشد
دلم حاضر نشد بندی از نوشته را قلم بزنم
پس به صورت کامل آورده شد از بلاگی تعطیل شده
امضا هیچ کس
فرزند من
دمی چند بیش نیست که در آغوش من خفتهای و من به نرمی سرت را بر بالین گذاشتهام و آرام از کنارت برخاستهام و اکنون به تو نامه مینویسم. شاید هر که از این کار آگاه شود عجب کند، زیرا نامه و پیام آنگاه به کار میآید که میان دو تن فاصله باشد و من و تو در کنار همیم.
اما آنچه مرا به نامه نوشتن وا میدارد، بعد مکان نیست بلکه فاصله زمان است. اکنون تو کوچکتر از آنی که بتوانم آنچه میخواهم با تو بگویم. سالهای دراز باید بگذرد تا تو گفتههای مرا دریابی. شاید روزی این نوشته را برداری و به کنجی بروی، بخوانی و درباره آن اندیشه کنی.
من اکنون آن روز را از پشت غبار زمان به ابهام میبینم. سالهای دراز گذشته است. نمیدانم که وضع روزگار بهتر از امروز است یا نیست. اکنون که این نامه را مینویسم، زمانه آبستن حادثههاست. شاید دنیا زیر و رو شود و همهچیز دیگرگون گردد. این نیز ممکن است که باز زمانی روزگار چنین بماند. من نیز مانند هر پدری آرزو دارم که دوران جوانی تو به خوشی بگذرد. اما جوانی بر من خوش نگذشته است و امید ندارم که روزگار تو بهتر باشد. دوران ما عصر ننگ و فساد است و هنوز نشانهای پیدا نیست که آینده جز این باشد.آخر سال نکو را از بهار آن میتوان شناخت. سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود و میترسم که سرنوشت تو نیز همین باشد.
شاید بر من عیب بگیری که چرا دل از وطن برنداشته و تو را به دیار دیگر نبردهام تا در آنجا با خاطری آسودهتر به سر ببری. شاید مرا به بیهمتی متصف کنی. راستی آنست که این عظمت بارها از خاطرم گذشته است. اما من و تو از آن نهالها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک خود برکنیم و در آب و هوایی دیگر نمود کنیم. پدران تو تا آنجا که خبر دارم همه با کتاب و قلم سروکار داشتند. یعنی از آن طایفه بودند که مامورند میراث ذوق و اندیشه گذشتگان را به آیندگان بسپارند. جان و دل چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به زمین خود بسته است. از این همه تعلق گسستن کار آسانی نیست. اما شاید ماندن من سببی دیگر نیز داشته است.
دشمن من که دیو فساد است در این خانه مسکن دارد. من با او بسیار کوشیدهام. همه خوشیهای زندگیام بر سر این پیکار رفته است. او بارها از در آشتی در آمده و لبخندزنان در گوشام گفته است، بیا، بیا که در این سفره آنچه خواهی هست. اما من چگونه میتوانستم دل از کین او خالی کنم؟ چگونه میتوانستم دعوتش را بپذیرم؟ آنچه میخواستم آن بود که او نباشد.
این که تو را به دیاری دیگر نبردهام از آن جهت بود که از تو چشم امیدی داشتم. میخواستم که کین مرا از این دشمن بخواهی. کین من کین همه بستگان من و هموطنان من است. کین ایران است. خلاف مردی دانستم که میدان را خالی کنم و از دشمن بگریزم. شاید تو نیرومندتر از من باشی و در این پیکار بیشتر کامیاب شوی. اکنون که اینجا ماندهایم و سرنوشت ما این است باید در فکر حال و آینده خود باشیم.
میدانی که کشور ما روزگاری قدرتی و شوکتی داشت. امروز از آن قدرت و شوکت نشانی نیست. ملتی کوچکیم و در سرزمینی پهناور پراکندهایم. در این زمانه کشورهای عظیم هست که ما در ثروت و قدرت با آنها برابری نمیتوانیم کرد. امروز ثروت هر ملتی حاصل پیشرفت صنعت اوست و قدرت نظامی نیز علاوه بر کثرت عدد با صنعت ارتباط دارد. عدت و آلت ما در جهان امروز برای کسب قدرت کافی نیست و هرچه از دلاوری پدران خود یاد کنیم و خود را دلیر سازیم با حریفانی چنان قوی پنجه، که اکنون هستند، کاری از پیش نمیتوانیم برد.
این نکته را از روی نومیدی نمیگویم و هرگز یاس در دل من راه نیافته است. نیروی خود را سنجیدن و ضعف و قدرت خود را دانستن از نومیدی نیست. دنیای امروز پر از حریفان زورمند است که با هم دست و گریبانند. ما زوری نداریم که با ایشان به درافتیم و اگر بتوانیم، بهتر از آن چیزی نیست که کناری بگیریم و تماشا کنیم. اما یقین ندارم که این کار میسر باشد. حریفانی که بر هم میتازند و هر گوهر یا کلوخی که به دستشان بیاید بر سر هم میکوبند و دیگر از او نمیپرسند که به این سرنوشت راضی هست یا نیست.
در این وضع شاید بهتر آن بود که قدرتی کسب کنیم تا آنقدر که بتوانیم حریم خود را از دستبرد حریفان نگه داریم و نگذاریم که ما را آلتی بشامرند و در راه مقصود خویش به کار برند. اما کسب این قدرت مجالی میخواهد و معلوم نیست که زمانه آشفته چنین مجالی به ما بدهد. پس اگر نمیخواهیم یکباره نابود شویم باید در پی آن باشیم که برای خود شان و اعتباری جز از راه قدرت مادی به دست بیاوریم که دیگران به ملاحظه آن ما را به چشم اعتنا بنگرند و جانب ما را مراعات کنند و اگر انقلاب زمانه ما را به ورطه نابودی کشید، باری آیندگان نگویند که این مردم لایق و سزاوار چنین سرنوشتی بودند. این شان و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نمیتوان کرد.
ملتی که رو به انقراض میرود نخست به دانش و فضیلت بیاعتنا میشود. به این سبب برای مردم امروز باید دلیل و شاهد آورد تا بدانند که ارزش ادب و دانش چیست. اما پدران ما این نکته خوب میدانستند و تو میدانی که اگر ایران در کشاکش روزگار تاکنون بجا مانده و قدر و آبرویی دارد، سببش جز قدر ادب و هنر آن نبوده است. جنگها و پیروزیها اثری کوتاه دارد. آثار هر پیروزی تا وقتی دوام مییابد که شکستی در پی آن نیامده است. اما پیروزی معنوی است که میتواند شکست نظامی را جبران کند. تاریخ گذشته ما سراسر برای این معنی مثال و دلیل است. ولی در تاریخ ملتهای دیگر نیز شاهد و برهان بسیار میتوان یافت.
کشور فرانسه پس از شکست ناپلئون سوم، در سال 1870، مقام دولت مقتدر درجه اول را از دست داده بود و آنچه بعد از این تاریخ موجب شد که باز آن کشور ، مقام مهمی در جهان داشته باشد، دیگر قدرت سردارانش نبود، بلکه هنر نویسندگان و نقاشان او بود. ما نیز امروز باید در پی آن باشیم که چنین نیرویی برای خود بدست بیاوریم. گذشتگان ما در این راه آنقدر کوشیدند که برای ما آبرو و احترامی بزرگ فراهم کردند. بقای ما تاکنون مدیون و مرهون کوشش آن بزرگواران است.
امروز ما از آن پدران نشانی نداریم. آنچه را ایشان بزرگ داشتند ما به مسخره و بازی گرفتهایم. دیو فساد در گوش ما افسانه و افسون میخواند. کسانی که دستگاه کشور ما را میگردانند، جز در اندیشه انباشتن کیسه خود نیستند. دیگران نیز از ایشان سرمشق میگیرند و پیروی میکنند. اگر وضع چنین بماند، هیچ لازم نیست که حادثهای عظیم ریشه وجود ما را برکند. ما خود به آغوش فنا میشتابیم.
اما اگر هنوز امیدی هست، آنست که جوانان ما همه یکباره به فساد تن در ندادهاند. هنوز برق آرزو در چشم ایشان میدرخشد. آرزوی آن که بمانند و سرافراز باشند. تا چنین شوری در دلها هست، همه بدیها را سهل میتوان گرفت. آینده به دست ایشان است و من آرزو دارم که فردا تو هم در صف این کسان درآیی. یعنی در صف کسانی که به قدر و شان خود پی بردهاند. میدانند که اگر برای ایران آبرو نماند، خود نیز آبرو نخواهند داشت. میدانند که برای کسب این شرف، کوشش باید کرد و رنج باید برد. آرزوی من این است که تو هم در این کوشش و رنج شریک باشی. مردانه بکوشی و با این دشمن درون که فساد است به جنگ برخیزی. اگر در این پیکار پیروز شدی، دشمن بیرون کاری از پیش نخواهد برد و گیرم که بر ما بتازد و کار ما را بسازد. آری اینقدر بکوشیم که پس از ما نگویند که مشتی مردم پست و فرومایه بودند و به ماندن، نمیارزیدند.
زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ
آخر کم از آنکه دست و پایی بزنیم
اسفند 1330
پرویز ناتل خانلری××
-------------------------------------------
این نامه را دکتر خانلری خطاب فرزندش آرمان انشا کرد و گرچه نامه خطاب به وی بود، آرمان هرگز فرصت خواندش را نیافت زیرا که در هشت سالگی درگذشت.
اما این نامه تنها خطاب به آرمان نیست. مخاطب آن همه فرزندان این ملت و کشور هستند از جانب فردی که دل در گروی عشق میهن و فرهنگ و زبان و ادبیات ایران داشت. خانلری شان و اعتبار یک ملت را بیش از هرچیز در کسب دانش و ادب میدانست و هشدار میداد که اگر ملت ما نمیخواهد که نابود شود، باید شان و اعتباری جز از راه قدرت مادی به دست بیاورد.
خانلری 55 سال قبل از خطری یاد میکند که اکنون قویتر از گذشته بر فراز این ملت سایه افکنده است. دیو فساد قدرمندتر و بیرحمتر از هر زمان دیگری است و عده قلیلتری از مردان و زنان این مرز و بوم کمر همت به نبودی آن بستهاند و در این میانه ادب و فضل و دانش ضعیفتر و رنجورتر از هر زمان دیگری در تاریخ این ملک به نظر میرسد.
گویی دیگر به پیروزی در پیکار با فساد امیدی نمانده است. ترسم از آنست که گر بر ما بتازند و کار ما بسازند، آنقدر نکوشیده باشیم که پس از ما نگویند مشتی مردم پست و فرومایه بودند و به ماندن نمیارزیدند.
×× پی.نوشت: دکتر پرویز ناتل خانلری در سال 1292 در تهران زاده شد. تحصیلات خود را درجه دکترای زبان ادبیات فارسی در تهران گذراند. خانلری در طول زندگی خود زمانی وزیر آموزش و پرورش کشور، وزیر کشور، استاد دانشگاه و عضو فرهنگستان زبان ایران بود. چندی سناتور بود و چندی هم مدیرعامل بنیاد فرهنگ ایران شد. جز اینها، پژوهشگر، نویسنده و شاعری است دارای آثار فراوان که به فرهنگ کشور ما خدمات ارزندهای کرده است. به زبانهای روسی، انگلیسی و فرانسوی آشنایی کامل داشت. سخنور و مترجمی زبردست بود و مجله ادبی سخن نیز به دست توانای او منتشر میشد
دلم حاضر نشد بندی از نوشته را قلم بزنم
پس به صورت کامل آورده شد از بلاگی تعطیل شده
امضا هیچ کس