تنهاترینان
شام می خوردیم
شام آخر بود و ما زندانیان روز تاریکی
گِردمان دیوارهای ارتجاع کور
پشتِ سرمان بختک تاریخ
توی آن دهلیز خالی از حضور نور
پر ز فریاد درفش و تسمه و گل میخ
ما اسیران هزاران ساله ی تکفیر
خسته از تفتیش و از تحدید سیر
شام می خوردیم
سرگذشت سرخ ما زندانیان خونین تر از خاموشیِ خورشیدِ بی جان بود
روبروی من محارب با خدای کینه و کشتار
پیش او پیکارگر با جهل بددینان
آن طرفتر پیرمردی مهر آگاهی به پیشانی
در کنارش مفسد فی الارض اما سخت مردمدار
سوی دیگر خصم آیین دروغ و حقه و تزویر
پیش رویش دشمن شاهنشه بدکار
این یکی در جُبّه ی سبز و سیاه دین
وآن یکی در دلق سرخ خلق
در سر این فکر تاج و افسر کاووس
در دل آن آرزوی مسند و اورنگ
پرچم این چکش و خورشید و داس و شیر
بیرق آن آیتِ الله بر سرنیزه ی نیرنگ
این دگر با چرم آهنگر
وآن دگر با منبر طاووس
جمع ما جمعی پریشان بود
داستان ما حدیث کهنه ی تنهاترینان بود
هریک از ما جامه اش رنگ تعلق داشت
هریک از ما دیگری را خصم می پنداشت
آنچه در این جمع تنها جمع بود
فکر کشتن، فکر قلع و قمع بود
در میان ما ولی مرد جوانی بود بس خاموش
خسته از پیکار یاران این پلید پوچ
در دلش امید، امید هزاران رنگ
آرزویش مردنِ کشتار و مرگ جنگ
شام ما اندیشه ی آزادی از زندان
شام او آزادی اندیشه ی یاران
شام می خوردیم
در میانِ صحنه ی زندان ما جام جمی* جا داشت
واز دلش آوای شومی شرح جانسوز شب بی روز ما می گفت
جام جم می گفت نام هم قطارانی که در خونین سحرگاهان آن روز سیاه
باگناه و بی گناه
در میانِ جوخه های مرگ جایی داشتند
آه کز پژواک این بیداد
خاطرات کودکیهایم پر از درد است
نام اول، نام دوم ، اشک در چشمان خواهر
نام سوم ، نام چارم ، در گلو بغض برادر
نام آخر، نام آخر، مادرم ، بیچاره مادر
نام او در بین دیگر نامها گم گشته بود
چشمهای ما به دنبال جواب یک سوال
بود آیا نام او در بین دیگر نامها؟
از چکاچاک به هم برخوردن مهمیز ظلم و کینه و ظلمت
هشتی دهلیزمان سرشار شد
درب زندان باز شد
نام او بار دگر تکرار شد
دیده هامان سوی او چرخید
از دل جام نگاهش التماس و درد جاری بود
بی صدا فریادی از اعماق چشمانش به ما می گفت :
قاتلان من، به آیین و مرام و مسلک و ایمانتان سوگند
دست بردارید از فکر نجات جمله انسانها
آن بهشتی کز پی اش دنیای ما را صحنه ی پیکار خود کردید
دوزخی پر خوف و وحشت بیش نیست
در میان شهر رویاهای بی پایانتان فرسنگها راه است
راهتان اما
جملگی جز جور و بیداد و جفا بر اهل شهر خویش نیست
نعره ی مهمیز پای ظلم دیگربار در دهلیزمان پیچید
بی صدا فریاد در اعماق شب گم شد
مرد را دیدیم
مرگ را دیدیم
باز اما در خیال کشتن دشمن
دیدگان بستیم
در دل تاریک شب شلیک تیر مرگ
واپسین آواز را درداد
وای بر جمعی که تنهایی میان شاخ و برگ پیکرش جاری است
غافل
* جام جم = تلویزیون
Labels: Poems
0 Comments:
Post a Comment
<< Home