دخترک
دخترک روی زمین در غلتید
اشک در حلقه چشمش پیچید
دستهایش پر خون شد و ز درد
قصه سخت ترین رنج جهان را نالید
زیر لب زمزمه ای کرد پریش
که از آن دورترین
گوییا شورترین قافیه بود
سوی او رفتم پیش
گفتمش با تردید
«کمکی می خواهید؟»
و جوابی آمد
پر بهت و تشویش
که «سپاس»
که «درود»
دستمالی که به همراهم بود
سوی او بگرفتم
نوری از چشم سیاهش تابید
سرخی رخسارش
رنگ بگرفت کبود
دستهایش لرزید
هدیه ام را بگرفت
و به زخمش مالید
نغمه گنگ سپاس
ریخت از دیدارش
شادی یک لبخند
از نگاهش بارید
و من آن شادترین
که سرانجام کسی
در جهانی که همه تنهایی است
قصه نیکی بی پرسش ما را فهمید
چند گامی چو از او دور شدم
حیرت آلوده بسی دانستم
که چرا زمزمه آن دختر
به دلم شورترین قافیه بود
دخترک دوست نبود
عرب بادیه بود
غافل
Labels: Poems
0 Comments:
Post a Comment
<< Home