*/

Monday, August 14, 2006


نامردمی


گفت با من آیت اللهی عظیم
ختم گمراهان کج اندیشی رجیم
فعل تو چون فعل آن دیوانه است
کو به اسفل سافلینش خانه است
در اتاقی تنگ و تاریک و سیاه
کز میان هرگز نیابی راه و چاه
چشم بندی دیدگانش بسته است
برقعی بر سر بدون پای و دست
گربه ای را جوید او در آن اتاق
کو نباشد در اتاق از اتفاق
گفتمش یا شیخ رایت راست بود
هرچه گفتی بی کم و بی کاست بود
لیک دانی فعل تو چونان بود
جمله ای بر آنچه گفتی آن بود
فعل تو چون فعل آن دیوانه است
کو به اسفل سافلینش خانه است
در اتاقی تنگ و تاریک و سیاه
کز میان هرگز نیابی راه و چاه
چشم بندی دیدگانش بسته است
برقعی بر سر بدون پای و دست
گربه ای را جوید او در آن اتاق
کو نباشد در اتاق از اتفاق
حالیا فریاد آرد آن فلان
یافتم من گربه را ای غافلان
گربه را جویی و گویی غافلی
نیست اینجا آنکه او را ساﺌلی
هیچکس از راز حق آگه نبد
آنکه شد از عالم خاکی بشد
تو اناالحق را به کرنا کرده ای
چون تامل در میان ناکرده ای
«هرکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند»
الغرض لاف اولوالامری زدن
یا ولایت داشتن بر انجمن
بی دلی بی دانشی بی مایگی است
بدسرشتی بدکنشتی سفلگی است
پای ما دنیاییان چوبین بود
ره سپاریم ار چه بی تمکین بود
آن امانت کو به بالا جسته ای
در نهاد خود بجو ای مدعی
در نهاد ما نهاده عقل و قلب
در حقیقت کی توانی کرد قلب
تو به قعر جهل منزل کرده ای
توبه از اندیشه و دل کرده ای
راه عرفان راه بی عاری نی است
وز دروغ و مصلحت خود خالی است
گر به راهی این چنین خواهی شدن
خود شکستن بایدت ای پر سخن
پای کش در راه و پشت سر مبین
عقل و دل را پیشه کن نی فقه و دین
آتش پرهیزگاری برفروز
اعتقادات شریعت را بسوز
ما نه مهجوریم نه اهل صغار
چون تویی بر ما ندارد اختیار
دین تو آنگاه برپا می شود
که انجمن بی سر به آغل می رود
این که گویی زرخریدی بردگی است
خود کنیزی خود غلامی بندگی است
برده داری بد همانا کافری
ای دو صد لعنت به شرع سامری
یک چنین دینی بدین شرح شقی
بدتر است از شرک و کفر و زندقی
من به دین بد نمی گردم دمی
... به از نامردمی


«در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هرکسی بر حسب فهم گمانی دارد»


غافل

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home