مرگ پايان کبوتر نيست
به ما گفت:
"آب را گل نكنيم
در فرودست انگار ، كفترى مىخورد آب
يا كه در بيشه ى دور ، سيره اى پر مىشويد
يا در آبادى ، كوزه اى پر مىگردد
آب را گل نكنيم
شايد اين آب روان ، مىرود پاى سپيدارى
تا فرو شويد اندوه دلى
دست درويشى شايد ، نان خشكيده فرو برده در آب
زن زيبايى آمد لب رود
آب را گل نكنيم
روى زيبا دو برابر شده است
چه گوارا اين آب
چه زلال اين رود
مردم بالادست، چه صفايى دارند
چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شيرافشان باد
من نديدم دهشان
بىگمان پاى چپرهاشان جا پاى خداست
ماهتاب آنجا ، مىكند روشن پهناى كلام
بىگمان در ده بالادست ، چينه ها كوتاه است
مردمش مىدانند ، كه شقايق چه گلى است
بىگمان آنجا آبى ، آبى است
غنچه اى مىشكفد ، اهل ده باخبرند
چه دهى بايد باشد
كوچه باغش پر موسيقى باد
مردمان سر رود ، آب را مىفهمند
گل نكردندش ، ما نيز
آب را گل نكنيم."
به ما گفت چشمها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد. به ما گفت پشت درياها شهري است. به ما گفت:
"روزي
خواهم آمد و پيامي خواهم آورد
در رگ ها ، نور خواهم ريخت
و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب! سيب آوردم
سيب سرخ خورشيد
خواهم آمد ، گل ياسي به گدا خواهم داد
زن زيباي جذامي را ، گوشواري ديگر خواهم بخشيد
كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ
دوره گردي خواهم شد ، كوچه ها را خواهم گشت ، جار خواهم زد: آي شبنم ، شبنم ، شبنم
رهگذاري خواهد گفت: راستي را ، شب تاريكي است ، كهكشاني خواهم دادش
روي پل دختركي بي پاست ، دب اكبر را بر گردن او خواهم آويخت
هر چه دشنام ، از لب ها خواهم برچيد
هر چه ديوار ، از جا خواهم بركند
رهزنان را خواهم گفت: كارواني آمد بارش لبخند
ابر را ، پاره خواهم كرد
من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشيد ، دل ها را با عشق ، سايه ها را با آب ، شاخه ها را با باد
و بهم خواهم پيوست ، خواب كودك را با زمزمه زنجره ها
بادبادك ها ، به هوا خواهم برد
گلدان ها ، آب خواهم داد
خواهم آمد ، پيش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش خواهم ريخت
مادياني تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتي در راه ، من مگس هايش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت
پاي هر پنجره اي ، شعري خواهم خواند
هر كلاغي را ، كاجي خواهم داد
مار را خواهم گفت: چه شكوهي دارد غوك
آشتي خواهم داد
آشنا خواهم كرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت."
و به ما گفت:
"«خانة دوست كجاست؟» در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخة نوري كه به لب داشت به تاريكي شن ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
«نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازة پرهاي صداقت آبي است.
مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر بدر مي آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فوارة جاويد اساطير زمين مي ماني
و ترا ترسي شفاف فرا مي گيرد.
در صميميت سيال فضا، خش خشي مي شنوي:
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي پرسي
خانة دوست كجاست.»"
و چه زود از ميان ما رفت:
و فروغ را چه خوب گفت:
"بزرگ بود و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب می فهميد
صداش به شکل حزن پريشان واقعيت بود
و پلک هاش مسير نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهر بانی را به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترين انحنای وقت خودش را برای آينه تفسير کرد
و او به شيوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت ميان عافيت نور منتشر می شد
هميشه کودکی ی باد را صدا می کرد
هميشه رشته ی صحبت را به چفت آب گره می زد
برای ما يک شب سجود سبز محبت را چنان صريح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشيديم
و مثل لهجه ی يک سطل آب تازه شديم
و بارها ديديم که با چقدر سبد
برای چيدن يک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد که روبه روی وضوح کبوتران بنشيند
و رفت تا لب هيچ
و پشت حوصله ی نورها دراز کشيد
و هيچ فکر نکرد
که ما ميان پريشانی تلفظ لب ها
برای خوردن يک سيب
چقدر تنها مانديم."
و ما را چه تنها گذاشت:
و به ما گفت مرگ پايان کبوتر نيست.
آدمداد
Labels: Iranians
0 Comments:
Post a Comment
<< Home