*/

Sunday, November 05, 2006

قرنهاست که می سرایم، می نوازم، نقش می زنم، می نویسم و می سازم . قرنهاست که خلق می کنم و قرنهاست که بر مزار مخلوق خود زار می گریم. مخلوقی که یا با دست خود، پیش ازتولد و در ذهن به خاکش سپرده ام، یا خواه از سر بیم و خواه از سر تسلیم دست و پایش بریده ام، چشم و گوش و دهانش ببسته ام و عقل و دلش برکنده ام و سرانجام مرگ این مخلوق معلول را در آتش کینه ابلیس به عزا نشسته ام .

ابلیس کسی بود در میان ناکسان. بتی ساخت و نام آن خدای نهاد و مرا به کرنش در برابر آن خواند. من امتناع کردم. چرا که خدای من سنگ و خاک نبود. خدای من قرنها بود که خلق می کرد و در وجود من دست و پا و چشم و گوش و دهان و عقل و دل نهاده بود. ناکسی بود که در برابر آن مخلوق که دست و پا و چشم و گوش و دهان داشت اما عقل و دل نداشت کرنش کنم. و من امتناع کردم. از آن روز آتش کینه ابلیس بر من فرو باریدن گرفت. و چنین بود که سرانجام مرا به گناهی واهی از بهشت راندند و به جرم خوردن یک سیب به خاک سپردند.

در بهشت من همه چیز بودم. همه چیز بودم، اما آدم نبودم. بر خاک بود که آدم شدم. بر خاک بود که اختیار در اختیار من قرار گرفت. می توانستم بسرایم، بنوازم، نقش بزنم، بنویسم و بسازم. می توانستم خلق کنم و می توانستم بمیرانم. می توانستم خدایی بشوم یا ابلیسی. و هیچ ابلیسی نبود
تا مرا به گناه خدایی شدن بمیراند. اکنون می خواهم خلق کنم. اکنون می خواهم خدایی بشوم .

آدمداد

1 Comments:

At 10:19 pm, Anonymous Anonymous said...

يچ ذرنه زيادی فلسفو بود ولی ما کاملا فهميدی

 

Post a Comment

<< Home